۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

لحظه ها در گذرند ،
تو مي روي
و احساس بودنت
در دلواپسي لحظه هاي خالي
ناگزير دل تنگي غروري است
كه در دريغ نبودنت له مي شود .
تو مي روي و اين احساس بهانه گير
آرام نمي شود
مگر آن كه محال
خيال تو را نفس بكشد
سبز ترين بغض ترانه هاي خيس شده !
خيابان در امتداد رد پاي تو باران خورده است
و اين حكايت
هزار و يك شبي است
كه آن را هيچ دستي نخواهد نوشت
قصه اي كه فقط تو را
در من
فرياد مي زند !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر